۱۳۹۴ مهر ۲۴, جمعه

شعري زيبا از پروين اعتصامي


روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم:
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست؟
آن یک جواب داد: چه دانیم ما که چیست؟
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت:
این اشک دیده من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفتند
این گرگ سالهاست که با گله آشناست!!




 پروین اعتصامی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر