۱۳۹۴ فروردین ۲۳, یکشنبه

ایران - امروز وقتي بابام بهم زنگ زد، بهش گفتم از اوضاع جسميت بهم بگو ......

ایران- امروز وقتي بابام بهم زنگ زد، بهش گفتم از اوضاع جسميت بهم بگو خيلي از دوستانت نگرانت هستن و گفتند چند وقتيه از بابا خبري نيست؟!
با يه بغضي بهم گفت " بهشون بگو حالم مثل هميشه هست، بدتر ميشه و بهتر نه، بهشون بگو فقط يه آرزو دارم اونم اينه كه يكبار ديگه دخترم رو از فاصله يك متري ببينم و فقط به اين اميد شرايط سخت رو تحمل كردم و ميكنم در اين سالها...."

حدود سه سال شد كه از ديدن هم از پشت همان شيشه هاي كثيف و كدر زندان هم محروم شديم.
يه وقتهايي مثل الان دلم ميخواد مثل بچه ها چشمهامو ببندم و داد بزنم بگم: من بابامو ميخوام، اخه به چه گناهي ازم گرفتينش؟ اون فقط بابام نبود كه، مامانم هم بود، دوستم و همه چيزم... چرا آخه، به چه جرمي!!!
بالاخره جونش رو تو زندان ميگيريد .....

از صفحه فيسبوك ميترا پورشجري

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر