۱۳۹۴ خرداد ۳۱, یکشنبه

#ایران - دو گزارش کوتاه از بازدید از زندان زنان قرچک ورامین و شیراز

#ایران - دو گزارش کوتاه از بازدید از زندان زنان قرچک ورامین و شیراز


امروز برای اولین بار قدم به زندان گذاشتم؛ برای بازدید از اولین و تنها زندانِ مخصوص زنان در جاده‌ی قرچک، که تمام زنان مجرم استان تهران را به آن‌جا منتقل می‌کنند. راستش زندان با آنچه در فیلم‌ها دیده‌بودم و تصویر ذهنی‌ام از زندان زنان فرق داشت. نه رییس زندان آدم خشن و بدذاتی به نظر می‌رسید و نه نگهبابانِ زن، قلچماق و بزن بهادر بودن
زندان زنان شیراز
در دوره کارشناسی، یکی از جلسه‌های درس جرم شناسیمان در زندان عادل‌آباد شیراز برگزار شد. بعد از برگزاری یک مراسم خوش‌آمدگویی، پسرها به بند مردان رفتند و ما دخترها از بند عمومی زنان بازدید کردیم. تجربه عجیبی بود. واقعی و همیشگی بودن ظاهر تمیز و مرتب آنجا کمی برایمان غیرقابل باور بود. آدم‌ها لبخند می‌زدند ولی انگار چشم‌هایشان چیز دیگری می‌گفت. از میان همه کسانی که آن روز در زندان دیدم، سه چهره در ذهنم مانده؛ زن جوانی که به جرم قاچاق مواد مخدر و رابطه نامشروع در زندان بود، دختر چندماهه‌ای که همین خانم در آغوش داشت و زن میانسالی که به خاطر چهره به شدت معصوم، شرمی که در نگاه و کلامش داشت و ادعای اینکه به دلیل چک برگشتی و بدهکاری در زندان است، برخی از ما از جمله من را تحت تاثیر قرار داده بود و نزدیک بود اشکمان را در آورد اما بعد استادمان گفت کلاهبرداری است که با جعل سند یک خانه را به ده‌ها نفر فروخته و اجاره داده. دیدن یک صحنه هم من را به شدت تحت تاثیر قرار داد؛ چوبه داری که در حیاط برپا بود. البته قرار نبود آن روز کسی را اعدام کنند ولی دیدن دار خالی هم من را منقلب کرد.
د. پرسنل و مدیران زندان، زنانی بودند با جثه و ظاهرکاملا معمولی ... اما خب، زندان زندان است دیگر و تمیزی و گل و بلبل بودنِ ظاهری‌اش هم چیزی از ترسناک بودن ذاتی‌اش کم نمی‌کند. درهای آهنی بزرگ را یکی پس از دیگری باز ‌می‌کردند، ما وارد می‌شدیم و در با صدای گوش‌خراشی پشت سرمان بسته می‌شد. عاقبت پا به راهروی طولانی‌ای گذاشتیم و در همان بدو ورود حجم عظیمی از انرژی نامساعد مثل بهمن ریخت روی سرم. یک عده از زندانی‌ها با لباس سفید متحدالشکل برایمان سرود اجرا کردند. از سالنی شبیه نمازخانه صدای وعظ و خطابه می‌آمد، از سالنی دیگر صدای جیغ زن‌هایی که والیبال بازی می‌کردند. وارد بندها که می‌شدیم باید کفش‌هایمان را درمی‌آوردیم، از میان ردیف تخت‌خواب‌های دوطبقه می‌گذشتیم و از هرگوشه یکی سرک می‌کشید؛ بعضی زن‌ها که خوش نداشتند با سر و موی ژولیده جلوی تازه واردها ظاهر شوند دنبال چادرشان می‌گشتند؛ بعضی‌ها هم با اعتماد به نفس بلند می‌شدند و سلام می‌کردند. همه‌جور جرمی بین‌شان بود، قتل، مواد مخدر، سرقت مسلحانه. بعضی‌ها اعدامی بودند و بعضی ابدی. عده‌ای رنگ‌پریده و رنجور بودند و عده‌ای دیگر سرحال و خوش‌سر و زبان. یکی پیری‌اش مجرم بودنش را بهت‌آور می‌کرد و دیگری جوانی‌اش. چندتایی باردار بودند و عده‌ای هم بچه بغل. چند نفری روی دست و بالشان تتو داشتند یا از فرط اعتیاد در اوج جوانی بی‌دندان و فرتوت شده بودند؛ ظاهر بقیه هم عادی بود، مثل صدها زنی که هرروز توی خیابان و مغازه و مترو می‌بینیم.اما در چشم‌های تک تک‌شان یک چیزِ مشترک دیده می‌شد: حسرتِ آزادی. حتی وقتی چندقدم با من فاصله داشتند، حتی وقتی دستم را می‌گرفتند و می‌گفتند:«دعا کن»، بازهم آن‌ها آن‌ورِ دیوار بودند و من این‌ورِ دیوار. من غریبه‌ی آزادی بودم که تا دقایقی دیگر از حصار درهای آهنی بیرون می‌رفت و آن‌ها ساکنان سرزمین بی‌زمانِ زندان. درددل‌هایشان را می‌شنیدم ولی از نگاه کردن در چشم‌هایشان اجتناب می‌کردم چون ‌می‌ترسیدم(و خجالت می‌کشیدم که) پاسخِ بی‌اختیارِ نگاهم به حسرتِ عریانِ آن چشم‌ها، به رخ کشیدنِ ناخودآگاهِ آزادی‌ام باشد؛ نگاهِ فخرفروشانه‌ی پرنده‌ای که به زودی پر می‌کشد، به پرنده‌ها‌ی قفسی....و ملالِ آن دیوارها مرا می‌کُشت اگر یک ساعت بیشتر مانده بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر