#ايران - خاطرهای
تکاندهنده از یکی از مخاطبان کمپین حق حیات
زمستان ۶۱ بود. شاید هم پاییز.
اوین آنقدر سرد بود که همیشه زمستان میزد. غروب بود و یادم نیست چه خبر بود. عیدی،
چیزی بود. هفده ساله بودم. بندی که برای ۴۰ نفر ساخته شده بود، بیش از ۵۰۰ نفر را در
خود داشت. بچهها شادی و هلهله کردند. خواهران (!) وحشت زده برادران را خبر کردند.
هر سر و صدایی آنها را میترساند و عاقبت ترساندن آنها هم سرکوب شدن بود.در اوین دو جور میتوانستی اعدام
بشوی. یکی اینکه بروی یک دادگاه آبکی دو سه دقیقهای بدون هیچ حق دفاع و وکیل و تشریفاتی
و محکوم به اعدام بشوی، یکی دیگر اینکه به فتوای محمدی گیلانی، اگر در بند اغتشاش کردی،
بدون محاکمه، حکمت اعدام بود. زیر شکنجهها را کاری نداریم. تعدادشان زیاد نبود. خلاصه
بند شلوغ شد. خواهران، برادران را خبر کردند و برادران به بند سرکشیدند و با استفاده
از اطلاعات خواهران تواب، هشت نفر را به عنوان سران اغتشاش جدا کردند و گفتند لباس
بپوشید. صد البته یکیش من بودم که دست بر قضا همین یکبار را شلوغ نکرده بودم! کی باور
میکرد؟! ولش کن بابا!هنگام لباس پوشیدن هرکدام چند
جفت جوراب روی هم پوشیدیم که درد شلاق کمتر اذیت کند. در راهروی بند چشم بند زده ردیف
کنار دیوار ایستاده بودیم. چند کفش و پاچه به ما نزدیک شدند. کفش و پاچه عنوانی بود
که ما به برادران میدادیم. چون از زیر چشم بند فقط کفش و پاچه شلوارشان را میدیدیم.
خواهران چادر داشتند پس همان را هم نمیدیدم. فهمیدیم یکی از کفش و پاچهها رئیس
زندان اوین بود. اسمش یادم رفته، همانکه بعد از کچویی آمد، ولی صدایش مثل دیروز توی
گوشم است. خدا رحم کرد لاجوردی نیامد. خیلی کریه بود. دیدن قیافهاش کفاره داشت.رئیس زندان چند تا سوال ازمان
کرد. حمیده بغل دست من جواب داد. صدایش مثل جوجه خروس شده بود، داد هم میزد. رئیس
زندان گفت چرا صدات اینجوریه؟ حمیده با همان صدای عنکرش گفت رفتم حمام آب یخ کرد،
سرما خوردم. جناب رئیس گفت… “عه؟! که آب یخ کرد! نه؟ حالا حالیت میکنم!!” قطار بردنمان
شعبه. حوصله ندارم بگم شعبه چه بود. شب شده بود دیگر. اطاق شعبه نسبتا خالی بود. نگهبان
هم دور و بر نبود. چشم بندها را برداشتیم شروع کردیم مسخره بازی. به زور انفجار خنده
را در گلویمان حبس میکردیم. یک خواهر آمد برایمان یک سینی غذا آورد. یادم نیست چه
بود. وقتی دید داریم میخندیم، خیلی عصبانی شد. گفت بدبختها میدونین میخوان چکارتون
کنن؟ حمیده گفت به همین میخندیم! خواهر سینی را به زمین کوبید، دمپاییش را پوشید،
چادرش را با یک حرکت عصبی جابجا کرد و رویش را کیپ گرفت و در حال رفتن گفت من تا بخوام
شماها را حالی کنم خودم خر شدم! این را که گفت دیگه ضعف کردیم از خنده! دیوانگی هم
عالمی دارد.خوابیدیم. پتو و بالش خبری نبود.
چادر و کفشمان زیر سر. والسلام. چراغ لامپ لابد ۵۰۰ هم روشن! صدای کر کننده اذان صبح
بیدارمان کرد. بلند شدیم قطار با یک برادر یعنی یک کفش و پاچه رفتیم دستشویی و برگشتیم.
میگم ما اصلا خواهر و برادر نخوایم، باید کی رو ببینیم!؟؟ یادم نیست کی پیش نماز شد.
نماز جماعت خواندیم. دوشنبه بود. من عربیم خوب بود، همیشه دعای بعد از نماز را من میخواندم.
دعای روز دوشنبه را شروع کردم. به پاراگراف دوم رسیدم، نوشته بود خدایا پناه میبرم
به تو، از روزی که اولش جزعه وسطش فزعه آخرش هم وجعه! گفتم ما رو میگه الان میبرن
یک فصل میزننمون، وسط روز هم کاری سرمون میارن که به فزع بیفتیم. آخرش هم که وجع میزنیم
میریم اون دنیا! باز از خنده ترکیدیم. راستی خنده هامون عصبی نبود؟!هوا کم کم روشن شد. خواهری آمد
با یک سینی دیگر. صبحانه بود. بعد برادری آمد با یک دسته کاغذ و خودکار بیک آبی. گفت:
“بیگیرین وصیت نومجههاتونو بین ویسین.” فکر کنم از چاله میدون آورده بودنش. راستی
چاله میدون کجاست؟! اگر فکر کردین خنده بر لبانمان خشک شد، اشتباه میکنید. این هم
یک اسباب دیگر مسخره بازیمان شد. من هیچی ننوشتم. دختر هفده ساله چی داره وصیت کنه؟
ول کن بابا! قطار شدیم دوباره با یک کفش و پاچه به راه افتادیم. دم یک در رسیدیم. یکی
یکی اسمها را صدا میکردند. دیدیم فقط ما نیستیم. از بندهای دیگر هم بودند. خلاصه
اسم مرا صدا زدند. من هم گفتم بله. اسم بعدی را صدا زدند. ناگهان دیدم یک کفش و پاچه
به طرز مشکوکی بهم نزدیک شد. از زیر چشم بند براق شدم. یکی به آرامی نزدیک گوشم گفت
فلانی تویی؟ صدایش را شناختم. بازجویم بود. باورتان بشود یا نشود آدم خوبی بود. دلم
میخواهد بدانم عاقبتش چه شد؟ کاش به جبهه رفته و شهید شده باشد. گفتم: “بله!” با تعجب
با همان صدای خیلی آرام گفت: “اینجا چکار میکنی؟ منکه صدایت نکردم!” گفتم تو صف
اعدامیم آقا! دیشب بند شلوغ شد. گفت: “عه! خوب تو غلط کردی شلوغ کردی!” گفتم نکردم
آقا. فکری کرد و یواشتر گفت: “وصیت نوشتی؟” گفتم نه! صدایش را یواشتر کرد و گفت:
“هروقت بهت گفتم مثل برق دنبالم بیا. گوشه چادرتو گرفتم.” همین کار رو کردم. منو برد
تو شعبه. تا شب همونجا کنار میز خودش رو به دیوار نگهم داشت. گفت: “این دیوار روت خراب
شد، صدات در نمیاد. فهمیدی؟” فهمیدم! غروب مرا فرستاد به یک بند دیگر. بهم گفت: “به
هیچکس هیچی نگو. به هیچکس! فهمیدی؟” گمان نکنم!از آن هفت نفر دیگر، هرگز خبری نشنیدم. اگر بازجویم مثل همیشه ساعت هشت میامد
سر کار، منهم مثل آنها تا حالا استخوانهایم پوسیده بود. نمیدانم آن روز چرا ساعت
شش آمده بود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر